|
من و دخترک ساده پوش
سالهاست که می بینمش . هر وقت که مسیرم از اونطرفها میافته ، که معمولا هم عصرهاست ، می بینمش که با همون پیرهن ِ آستین حلقه ای ِ یقه باز ، که تا زیر زانو هاش میرسه ایستاده . دستهای بی ادعاش هم بدون اینکه علتی داشته باشه ، صاف از دوطرف آویزون کرده . موهای صاف و یکدستش تا زیر گوشهاش میرسه و چتریهاش هم حالت معصوانه ای به چهره اش دادن . مثل اینکه کسی بهش گفته که این پیرهن و این مدل مو بهش خیلی میاد . همیشه همین شکلیه . رنگ پیرهنش گاهی عوض میشه ، شاید هم تاثیر نور آفتاب باشه ، گاهی رنگ عوض میکنه . اما مدلش هرگز . کنار یک شیر آب می ایسته . آب بشکل فواره ای خیلی کوتاه ، به باریکی یک انگشت شاید تا ارتفاع چهار یا پنج سانتیمتری جریان داره . چشمه ای زیر زمینی یه . مثل اینکه هر دو بهم ارتباطی دارند . اون اوایل فکر میکردم عاشقش شدم . همیشه وقتی میخواستم برم کتابخونه مرکزی شهر ، می ایستادم و سیر نگاهش میکردم . گاهی هم به بهونه آب خوردن میرفتم نزدیکش . توی هُرم گرمای تابستون ، آب خنک این چشمه حس زنده بودن رو چند برابر میکنه . راستی یادم رفت بگم ، همیشه هم یکجا می ایسته . مثل اینکه جای پای ثابتی برای خودش تعیین کرده باشه . کفشهای قشنگ و ساده ای پاش میکنه . حدس میزنم و ِرنی بوده که حالا کهنه شدن . کفشهاش بندیه ، که با یک سگک از رو بسته میشن . مثل اینکه میدونه که من از سادگی خوشم میاد ، عمدا اینقدر ساده میپوشه . چهره پاک وصمیمی داره که مدل موهای کوتاهش پاکتر و صمیمی تر نشونش میده . اینقدر پاک و صمیمی که میترسیدم دیگران هم مثل من دوستش داشته باشن . عاشقش بشن . قدش زیاد بلند نیست ، اما کوتاه هم نیست . چند بار خواستم برم کنارش بایستم ببینم کدوممون قدمون بلندتره . قدِ من صد و هفتاد و یک هست . اونهم همین حدودها باید باشه . از دور حدس میزنم . نه زیاد لاغره ، نه زیاد چاق . سینه های کوچک و برجسته و خوش فرمش ، از زیر پیرهن ِ تابستونی ِ آستین حلقه ای ِ یقه بازش هیچ حس شهوتی رو در هیچکس بیدار نمیکنه . خودش هم هیچ اصراری برای این کار نداره . همینه که منو کنجکاو میکنه و مدتهای طولانی ، شاید سالهاست که عاشقش بودم و هنوز هم هستم . هر وقت که دلم براش تنگ میشه ، میدونم که اگر از اون مسیر رد بشم حتما می بینمش . میرم سیر نگاهش میکنم . اما در طی این سالها نمیدونم چرا هیچوقت نرفتم جلو که خودمو معرفی کنم ، و اونهم از روی ادب سوئدی که داره خودشو معرفی کنه ، و من بگم : خوشوقتم از آشنائی با شما ، و اون بگه : منهم از آشنائی با شما خوشوقتم . بعد من بگم : چند ساله که میخوام باهاتون حرف بزنم ، و اون بگه : خوب چرا اینکار رو نکردید ؟ بعد من پشت گردنم رو بخارونم که ، یعنی شرمنده ام ، و بگم : میترسیدم جواب سر بالا بدید ؛ و اون بگه : خوب به امتحان کردنش نمی ارزید ؟ بعد من بگم : اما مثل اینکه اشتباه میکردم ، نه ؟ و اون بگه : چجورم اشتباه میکردید ! و بخنده . منهم قند توی دلم آب بشه و حسرت بخورم که چرا این چند ساله نیومدم جلو باهاش حرف بزنم . بعد برای اینکه بیشتر باهاش حرف بزنم بگم : هر کی شما رو نشناسه ، فکر میکنه که مسئول این چشمه هستید و خنده ای و ِل تو صورتش که یعنی حرف با مزه ای زدم ، و اونهم خنده ملیحی تحویلم بده و بگه : خوب مگه اشکالی داره مسئول یک چشمه بودن ؟ ، و من دستپاچه و بی هدف چیزی بگم که اصلا خودم هم متوجه نباشم که چی گفتم و آروم برم طرف شیر آب و همزمان بگم : هیییییییچ اشکالی نداره که هیچ ، اتفاقا خیلی آب گوارائیه و چند قُلُپ آب بخورم و اونهم نگاهش رو از من بدزده که یعنی : فهمیدم که خجالت کشیدی ، و بعد دوباره حرفم رو تکرار کنم که : خیلی گواراست این آب . چه خنک هم هست . و اون بخنده و موهاش رو پشت گوش راستش جمع کنه و من هنوز خیس عرق بگم: چه گرمای ِ بدیه امروز . آدم نفسش بند میاد . و اون بگه : آره صورتت هم از گرما سرخ شده و خودش هم از شیطنت قشنگی که میکنه خوشش بیاد و من بگم : روز سختی داشتم امروز و دوباره برم طرف شیر آب و مشتم رو از آب پر کنم و به صورتم بزنم که از خجالتم کم کنه و برگردم طرفش و ببینم داره با کس دیگه ای صحبت میکنه و اصلا حس حسادتم تحریک نشه . منهم خوشحال و راضی از اینکه تونستم باهاش چند کلمه رد و بدل کنم ، راه بیافتم سمت یکی از کافه های کنار خیابون و برگردم پشت سرم رو نگاه کنم ببینم که یک نفر مثل من داره به طرف شیر آب میره که آب به صورتش بزنه و ندونم که صورتش سرخ از گرماست یا اونهم مثل من از خجالت سرخ شده و بشینم پشت یک میز و با اولین قلپ قهوه ای تلخ ، خاطره امروز رو بنویسم . اُووووه راستی یادم رفت اسمش رو بگم . اسمش کارین بُیه هست . در تابلوئی که زیر سکوی زیر پاش قرار داره نوشته . تولد : 26 اکتبر 1900 وفات : 24 آوریل 1941 . نویسنده ( داستان کوتاه و رمان) ، شاعر( غزلسرا ) سوئدی معاصر. Karin Boye : 26 Okt. 1900 - 24 Apr. 1941
|
|